به کمی از آن حس لعنتی نیاز دارم:
با گام های بلند به سمتم می آیی
قشنگ میتوانم آن لبخند پهنی که کل صورت استخوانیت را پوشانده است ببینم
باز همان حس لعنتی را دارم
همان حسی که باعث میشود اسمم یادم برود
دستانم میلرزد و دهنم خشک شده است....
نمیدانم چرا نمیرسی
زمان کش می آید و گام های تند و بلند تو در چشمم مثل یک فیلم اسلوموشن است!
یک قدم مانده به من می ایستی و با همان لبخند دلشینت میگویی
" سلام..."
با این کفش کاتانیه لژ دار دقیقن تا سینه ام تو ام!
بعضی از شب ها به این فکر میکنم که دنیا را از آن بالا چه شکلی میبینی؟؟
اصلن من از بالا چه شکلی ام!
دلم مخواهد نگاهت نکنم دلم میخواهد نگاهم را از این چشمان سیاه و نافذ بگیرم
اما نمیشود.....
اصلن حرف زدن یادم رفته است
نمیدانم باید چه جوابی بدهم
وای اصلن تو چه گفتی؟؟؟
ای خدا این حس لعنتی دیگر چه بود که به جانم افتاد؟
در این هوای گرم همه چیز میچسبد چون یک رابطه ی عاطفی آن هم از نوع عشق و عاشقی همراه با دلدادگیه فراوان و تب کردن های
شبانه!
دلم میخواهد همین الان برگردم و با تمام سرعت بدوم و بروم یک جایی که اصلن تو نباشی
دلم میخواهد کنارت باشم ولی عاشق نباشم
ولی....
مگر میشود تو باشی و عاشق نبود؟؟؟
مگر میشود این چشمان سیاه باشد و آدم عاشق نشد؟؟؟
صدایت را صاف میکنی و با چشمانی که خنده و شیطنت در آن موج میزند دوباره میگویی
" سلام...."
وای خدایا....
باز چه گفتی؟؟؟
چرا من فقط حرکات لب هایت را میبنم و هیچ صدایی نمیشنوم؟؟
یک لحظه احساس میکنم که چقدر دلم میخواهد این گونه های استخوانی را ببوسم....
چند ثانیه بعد به این فکر میکنم که چقدر رنگ لباست به پوستت می آید
چند ثانیه بعد.....
ای خدایا....
این دیگر چه بلایی بود که بر سرم آمد
فکر کنم دیوانه شده ام:|
![](http://up.98love.ir/up/mamadzar/Pictures/98love.ir-%D9%81%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B2%DB%8C%20%2816%29.jpg)
سالهای سال
خودم را برای این که تا ریل های قطار همراهیش نکردم سرزنش کردم
بعد از رفتنش تمام ساعاتم را در راه اهن گذراندم
می گفتم اگر در سیاهی گم شده باشد...
نکند در تاریکی محض چشم به راه فانوسی در دستان من است...
در خیالاتم پرسه میزدم تا این که دیدمش..
.
آری من او را بر زیر خورشید تابان به همراه همان کسی که برایش پیش من دم از وفا و دوستی میزد دیدمش...
خدارا شکر که در این مدت او محتاج فانوس شکسته ی قلب من نبوده ...
امروز پس از سال های سال که بر روی این زمین قدم بر می دارم فهمیدم که هستم...
وجود دارم ...
چرا که نابینای محله از من کمک خواست...
کاش کابوسِ جهـان را
به رویاهای شیرینِ شبانه بدل میکردیم.
جایی که،
"سلام" اولِ الفبــای سخن باشد،
وَ بوسه به دنبالِ مجوز نپـرد از لب ها.
جایی که،
سینه ها زمینِ جوانه های گرمِ آغوش شود،
وَ پیشه ی مردمـش همه عاشقـــی.
جایی که،
گره دست ها همیشـه باز باشد،
برای پیشکشِ تحفه ای به نام "دوستی".
نظرات شما عزیزان:
|